
پنج شنبه 92/12/8 # 7:23 عصر
دخترک زیبا بود اسیر پدری عیاش ک در آمدش فروش شبانه دخترش بود!
دخترک روزی گریان از منزل پدر نزد حاکم پناه برد گرفت و قصه ی خود بازگو کرد
حاکم دختر را نزد زاهد شهر امانت سپرد ک در امان باشد اما زاهد هم همان شب اول...
نیمه شب دختر برهنه ب جنگل گریخت و چهار پسر مست او را اطراف کلبه یافتند
و پرسیدند با این وضع در این سرما اینجا چ میکنی؟
دختر از ترس جانش قصه اش را بازگو کرد و گفت بی پناه مانده ام
پسرها با کمی مکث به او گفتند تو برو در منزل ما بخواب
دختر ترسان از اینکه با این چهار پسر مست تا صبح چگونه بگذراند خوابش برد
صبح که بیدار شد دید پسرها بیرون از کلبه از سرما مرده اند
بازگشت و بر دروازه شهر داد زد:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد...
نیوشا
# نظر