
خدا خیر بدهد این کفش های بندی را
که رفتنت را
دقیقه ای حتی،
به تعویق می اندازند …
وقتی میگی:"ازت متنـــفرم"و
اون در جواب لبخند میزنه
و میگه" ولی من عـــاشقتم"
یعنی فهمیده داری عین چی دروغ میگی....
فکرشو بکن
ی روزی توی خیابون داری راه میری
دستت توی دستاش
بچه تون توی بغلش
و اوناییم ک تو رو میبینن،میگن:
إإإإإإ...اینا بالاخره ازدواج کردن
میخواهم فقط باشی همین !
و من حس امنیت حضورت را به رخ تمام تاریکی ها بکشم . .
بعضیا کلا یهویی هستن
یهوویی میان
یهوویی میرن
یهوویی یه جای گنده تو زندگیت میگیرن یه جوری که اصن از فکرت نمیرن
میگم دیگه کلا یهوویی هستن !!!!



صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود
با خودش گفت: هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! و موهاشو بافت و روز خوبی داشت
فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود
هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم! این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت!
پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود
اوکی امروز دم اسبی میبندم! همین کار رو کرد و خیلی بهش میو…مد
روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!!
فریاد زد: ایول!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم!
.
همه چیز به نگاه تو بر میگرده..

تـولــــــ ــــــدت مـبـارک سـلـطــــــ ـــــــان احـسـاس
کسی که با ترانه هاش مفهوم واقعی احساس رو بهم یاد داد
کسی که با ترانه هاش زندگی رو برام شیرین کرد ....
31 سالگیت مبارک سلطان احساس ...




دخترک زیبا بود اسیر پدری عیاش ک در آمدش فروش شبانه دخترش بود!
دخترک روزی گریان از منزل پدر نزد حاکم پناه برد گرفت و قصه ی خود بازگو کرد
حاکم دختر را نزد زاهد شهر امانت سپرد ک در امان باشد اما زاهد هم همان شب اول...
نیمه شب دختر برهنه ب جنگل گریخت و چهار پسر مست او را اطراف کلبه یافتند
و پرسیدند با این وضع در این سرما اینجا چ میکنی؟
دختر از ترس جانش قصه اش را بازگو کرد و گفت بی پناه مانده ام
پسرها با کمی مکث به او گفتند تو برو در منزل ما بخواب
دختر ترسان از اینکه با این چهار پسر مست تا صبح چگونه بگذراند خوابش برد
صبح که بیدار شد دید پسرها بیرون از کلبه از سرما مرده اند
بازگشت و بر دروازه شهر داد زد:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد...

زندگـــی همینــــه
انتظـــار یه آغـــوش بی منـــت
یـــه بوســـه بی عـــادت
یــه دوســـتت دارم بی علـــت
بـــاور کــــن
زندگــــی همیــن دوســـت داشتنهـــای ســاده ســـت !
موافقیـــــــد ؟
موهــــاتو عروســــکی ببند
پیرهــــن خال خالــــی بپوش
جورابایِ تـــــا به تا
چایــــی با طعمِــــ توت فرنگـــــی درست کُــــن
شیرینــــی درست کُــــن
... منتظر بشیــــن تا بیاد
درو باز نکــــن بزار خودش کلیــــد بنــــدازه و درو باز کنــــه
می دونی کــــه خستس
اما تا تورو مــــی بینه چشماش چهارتا می شــــه
نمی دونه بخنده یا حرف بزنه
اما تو اصلا بهــــش فرصتِ حرف زدن نــــده
بدو بغلـــــش کُن
یه خستــــه نباشید بگــــو
دستشو بگیــــر بشونش رو مبـــــل
براش چایی با شیرینـــــی بیار
اونم همونجـــــور مات و مبهوت فقـــط خودتـــو کاراتو نگــــاه کنهــــ
یه عالــــمه حرف داشته باشـــه اما فقــــط با یه لبخــــند
بگــــه :
خنگـــــی دیگه خنگـــــــ !
من نه موهامو بلوند میکنم ...
نه پاشنه 15 سانتی پام میکنم ...
نه ساعت 12 شب باهات میام بیرون ...
نه میام مهمونی،نه لب به مشروب و سیگار میزنم ...
نه عزیزم، من نیستم ...
من موهام مشکیه ...
تیپم سادست ...
اخلاقم اینه ...
کفشامم همه اسپرت!
ساعت 9 شب هم باید خونه باشم!
من اینم...!!!
سلامتی همه دخترای ساده
خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
زمســــــــــــتونیـــــــــــه …
مـن یکــ | دخــتـَـرَم |
از جنس شآدی
پُر از عشـق
پُر از غـرور
مـن یکــ | دخــتـَـرَم |
از جنــس مهربانـی
پـُر از زیبایـی
لَبریـــــز از خــوشـحــالی
مَـن یکــ | دخــتـَـرَم |
بــہ دخــتـــر بودنـَـم | میبالَــم |
حواسم را
جمع که می کنم
می شود یکدسته گل
برای تو !
یه دوشِ آبِ گــــرم …
یه لباسِ راحـــــت …
یه چـــای تازه دم …
یه موسیـــقی ملایــــم …
به درک که خیـــلی از مشــــکلات حل نمیشه…..
به بالشی که زیر سرمون میذاریم میشه دروغ گفت؟
چی بگیم؟بگیم خواب بودیم و خواب بد دیدیم؟
خر که نیس!بالشه! می فهمه!
نه بالش جان دلم براش تنگ شده
چه حس قشنگیه وقتی میشی محرم دل یکی
یکی که بهش اعتماد داری
بهت اعتماد داره
از دلتنگی هاش برات میگه
از دلتنگی هات براش میگی
آروم میشه
آروم میشی
حسی که هیچ وقت به تنفر تبدیل نمیشه
هر حادثه ای که حادثه نیست!!!!
حادثه یعنی ….
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
آمدن " تـــــــ♥ـــــو
دخترکم هیچگاه برای شروعی دوباره دیر نیست..
اشتباه که کردی برخیز… اشکالی ندارد…
بگذار دیگران هر چه دوست دارند بگویند….
خوب باش ولی سعی نکن این را به دیگران بغهمانی
این روزها زیاد میشنوی هوا دو نفره است!!!!
به درک که دو نفره است! تنها قدم زدن دنیای دیگری دارد…
گریه کرده ای؟؟
رنج کشیده ای؟؟
سرت کلاه رفت؟؟
عیبی ندارد….
نگذار تکرار شود….
گاهی تکرار یک درد دردناک تر است!!
دخترکم برای کسی که برایت نمیجنگد نجنگ…
احساس تو با ارزش است خرج هر کسی نکن..
زیرا تو لایق بهترینی…
هیس…
حواس تنهایی ام را
با خاطرات
باتو بودن
پرت کرده ام…بگو کسی حرفی نزند…
بگذار لحظه ای ارام بگیرم
حس قشنگیه
یکی نگرانت باشه…
یکی بترسه از اینکه یه روز از دستت بده…
سعی کنه ناراحتت نکنه…
حس قشنگیه
وقتی ازش جدا میشی اس ام اس بده:
عزیز دلم رسید؟؟؟
قشنگه:یهوبغلت کنه.
یهو توی جمع در گوشت بگه :دوستت دارم"
بگه حواسم بهت هست…
حس قشنگیه ازت حمایت کنه…
…..آره…..
دوست داشتن همیشه زیباست…

او دختر رو توی یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند؛ اما خودش خیلی ساده بود و هیچکس بهش توجه نمیکرد.
آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.
در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبیتر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر میکرد: “خواهش میکنم اجازه بده برم خونه…”
یکدفعه پسر پیشخدمت را صدا کرد: “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ میخوام بریزم تو قهوهام!”
همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه…! چهرهاش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوهاش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید: “چرا این کار رو میکنی؟”
پسر پاسخ داد: “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی میکردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، میتونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی!
حالا هر وقت قهوه نمکی میخورم به یاد بچگیام میافتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی میکنند.”
همینطور صحبت میکرد، اشک از گونههایش سرازیر شد. دختر شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت، یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که میتونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خانوادهاش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها ادامه دادند و قرار گذاشتن…
دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده میکنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه!
ممنون از قهوه نمکی…! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی میکردند… هر وقت میخواست قهوه برایش درست کند یک مقدار نمک هم داخلش میریخت، چون میدانست که با اینکار لذت میبرد.
بعد از چهل سال مرد در گذشت و یک نامه برای زن گذاشت: “عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگیام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم: “قهوه نمکی!” یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یه کم شکر میخواستم، اما هول کردم و گفتم نمک!
برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمیکردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقتها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم میمیرم و دیگه نمیترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمیخورم چون این کار رو برای تو کردم… تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه… اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز میخوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگیام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم!”
اشکهایش کل نامه را خیس کرد…
یک روز، یه نفر از او پرسید: “مزه قهوه نمکی چطور است؟” او جواب داد: “خیلی شیرین!”

همه مدادرنگیها مشغول بودند…
به جز مداد سفید!
هیچ کسی به او کاری نمیداد…
همه میگفتند: “تو به هیچ دردی نمیخوری!!!”
یک شب که مدادرنگیها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند، مداد سفید تا صبح کار کرد…
ماه کشید،
مهتاب کشید،
و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچکتر شد…
صبح توی جعبهی مدادرنگی دیگر مداد سفیدی نبود!
جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد…
هیاهوها گاهی گیج میکند آدم را…
آنقدر که فکر میکنی شاید واقعا خبری در این شلوغیها هست!
گاهی هم شاید خودت را انداخته باشی وسط شلوغیها و دیده باشی واقعا خوب نیست.
گاهی هم شاید به جایگاه کسی در همان هیاهوها و رنگها حسرت خورده باشی.
در آن وقتها تو همان مداد سفیدی…
در این دنیا به جای آنکه جای دیگران را بگیری، بگرد و جای خودت را پیدا کن!
وقتی دیگران در هیاهوی کارهایشان مشغولند، تو بگرد و کار خودت را پیدا کن!
ماه بکش!
مهتاب بکش!
ستاره بکش!
زیبا بکش…

کم کم یاد خواهی گرفت !!!
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست …
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که حرفها قرارداد نیستند
و هدیهها، معنی عهد و پیمان نمیدهند
کم کم یاد می گیری
که حتی نور خورشید هم میسوزاند
اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی
تا برایت گل بیاورد ……
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی !!
یاد می گیری که خیلی می ارزی ………………

تو با چشم هایت چکار می کنی؟
با آن دو دریچه ی رویایی
چه شوقی...
به جانم می ریزی
که از این فاصله
جهانم روشن می شود؟
صدایت چه معجزه ای دارد
که هزار سمفونیِ خوش الحان
محوِ تنها یک سلامت
سکوت می شوند؟
آن دست ها
با چه گِلی سرشته شده اند
که تمام دردهای تنِ آدمی را
به تاراج می برند؟
لبخندت به کدام آینه همانند است
که هر بار می خندی
خودم را...
اینهمه خوشبخت می بینم؟
می خواهی دوستم داشته باشی؟
باید فکر کنم!
باید فکر کنم...
کجا بندگی را تمام کردم
که خدا به خاطرم
از خیرِ با تو بودن گذشت؟
امیر ساقریچی