
اینجـــا...
آدمک هایش , همه ناجور رنگ بی رنگی اند!
و جالـــب تــر !
اینجـــا هــــر کســی
هفتاد رنگ بازی میکند
تا میزبان سیاهــــی دیگری باشـــد!
شهر من اینجا نیستـــ !
اینجــــا…
همه قار قار چهلمین کلاغ را
دوسـت می دارنـــد!
و آبرو چون پنیـری دزدیده خواهد شد!
شهر من اینجا نیستـــ !
اینجــــا…
سبدهاشــان پر اسـت از
تخم های تهمــتی که غالبا “دو زرده” اند!
من به دنبـــال دیارم هستـــم...
شهر من اینجا نیستـــ … شهر من گم شده استـــ !


تو رو دیدم و دید من به این زندگی تغییر کرد
همین لبخند شیرینت منو با عشق درگیر کرد
شروع تازه ای واسه منه از نفس افتاده
خدا تو رو جای همه نداشته هام بهم داده
چ آرمش دلچسبی تماشای تو بهم میده
تو ایده آل ترین خوابی که بیداری من دیره
نه نمیزارم که فردا یه لحظه از تو خالیشه
تو بدم بشی معنای بدی واسم عوض میشه

*کاش گاهی وقتا خدا از پشته
اون ابرا میاومد بیرون
و داد میزد:
آهااااااااااای دختر
بگیر بشین سر جات
اینقد غر نزن
همینه که هس
بعد یه چشمک میزد
آروم توی گوشم می گفت
همه چی درست میشه*

*هر سال
روز تولدم
شمع های بیشتری
برایم
اشک میریزن*

*حالا که آمده ای
چترت را ببند
در ایوان این خانه
جز مهربانی نمی بارد
محمدرضا عبدالملکیان*
*لبخندم را بسته بندی کرده ام...
برای روزی که اتفاقی تو را می بینم...
آنقدر تمیز میخندم که به خوشبختی ام حسادت کنی
*چشم هایم را می بندم و در خیابان گم میشوم
و در کافه ای روبه روی صندلی خالی...
چیزی شبیه تو سفارش می دهم