
زندگـــی همینــــه
انتظـــار یه آغـــوش بی منـــت
یـــه بوســـه بی عـــادت
یــه دوســـتت دارم بی علـــت
بـــاور کــــن
زندگــــی همیــن دوســـت داشتنهـــای ســاده ســـت !
موافقیـــــــد ؟
موهــــاتو عروســــکی ببند
پیرهــــن خال خالــــی بپوش
جورابایِ تـــــا به تا
چایــــی با طعمِــــ توت فرنگـــــی درست کُــــن
شیرینــــی درست کُــــن
... منتظر بشیــــن تا بیاد
درو باز نکــــن بزار خودش کلیــــد بنــــدازه و درو باز کنــــه
می دونی کــــه خستس
اما تا تورو مــــی بینه چشماش چهارتا می شــــه
نمی دونه بخنده یا حرف بزنه
اما تو اصلا بهــــش فرصتِ حرف زدن نــــده
بدو بغلـــــش کُن
یه خستــــه نباشید بگــــو
دستشو بگیــــر بشونش رو مبـــــل
براش چایی با شیرینـــــی بیار
اونم همونجـــــور مات و مبهوت فقـــط خودتـــو کاراتو نگــــاه کنهــــ
یه عالــــمه حرف داشته باشـــه اما فقــــط با یه لبخــــند
بگــــه :
خنگـــــی دیگه خنگـــــــ !
من نه موهامو بلوند میکنم ...
نه پاشنه 15 سانتی پام میکنم ...
نه ساعت 12 شب باهات میام بیرون ...
نه میام مهمونی،نه لب به مشروب و سیگار میزنم ...
نه عزیزم، من نیستم ...
من موهام مشکیه ...
تیپم سادست ...
اخلاقم اینه ...
کفشامم همه اسپرت!
ساعت 9 شب هم باید خونه باشم!
من اینم...!!!
سلامتی همه دخترای ساده
خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
زمســــــــــــتونیـــــــــــه …
مـن یکــ | دخــتـَـرَم |
از جنس شآدی
پُر از عشـق
پُر از غـرور
مـن یکــ | دخــتـَـرَم |
از جنــس مهربانـی
پـُر از زیبایـی
لَبریـــــز از خــوشـحــالی
مَـن یکــ | دخــتـَـرَم |
بــہ دخــتـــر بودنـَـم | میبالَــم |
حواسم را
جمع که می کنم
می شود یکدسته گل
برای تو !
یه دوشِ آبِ گــــرم …
یه لباسِ راحـــــت …
یه چـــای تازه دم …
یه موسیـــقی ملایــــم …
به درک که خیـــلی از مشــــکلات حل نمیشه…..
به بالشی که زیر سرمون میذاریم میشه دروغ گفت؟
چی بگیم؟بگیم خواب بودیم و خواب بد دیدیم؟
خر که نیس!بالشه! می فهمه!
نه بالش جان دلم براش تنگ شده
چه حس قشنگیه وقتی میشی محرم دل یکی
یکی که بهش اعتماد داری
بهت اعتماد داره
از دلتنگی هاش برات میگه
از دلتنگی هات براش میگی
آروم میشه
آروم میشی
حسی که هیچ وقت به تنفر تبدیل نمیشه
هر حادثه ای که حادثه نیست!!!!
حادثه یعنی ….
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
آمدن " تـــــــ♥ـــــو
دخترکم هیچگاه برای شروعی دوباره دیر نیست..
اشتباه که کردی برخیز… اشکالی ندارد…
بگذار دیگران هر چه دوست دارند بگویند….
خوب باش ولی سعی نکن این را به دیگران بغهمانی
این روزها زیاد میشنوی هوا دو نفره است!!!!
به درک که دو نفره است! تنها قدم زدن دنیای دیگری دارد…
گریه کرده ای؟؟
رنج کشیده ای؟؟
سرت کلاه رفت؟؟
عیبی ندارد….
نگذار تکرار شود….
گاهی تکرار یک درد دردناک تر است!!
دخترکم برای کسی که برایت نمیجنگد نجنگ…
احساس تو با ارزش است خرج هر کسی نکن..
زیرا تو لایق بهترینی…
هیس…
حواس تنهایی ام را
با خاطرات
باتو بودن
پرت کرده ام…بگو کسی حرفی نزند…
بگذار لحظه ای ارام بگیرم
حس قشنگیه
یکی نگرانت باشه…
یکی بترسه از اینکه یه روز از دستت بده…
سعی کنه ناراحتت نکنه…
حس قشنگیه
وقتی ازش جدا میشی اس ام اس بده:
عزیز دلم رسید؟؟؟
قشنگه:یهوبغلت کنه.
یهو توی جمع در گوشت بگه :دوستت دارم"
بگه حواسم بهت هست…
حس قشنگیه ازت حمایت کنه…
…..آره…..
دوست داشتن همیشه زیباست…

او دختر رو توی یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند؛ اما خودش خیلی ساده بود و هیچکس بهش توجه نمیکرد.
آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.
در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبیتر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر میکرد: “خواهش میکنم اجازه بده برم خونه…”
یکدفعه پسر پیشخدمت را صدا کرد: “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ میخوام بریزم تو قهوهام!”
همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه…! چهرهاش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوهاش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید: “چرا این کار رو میکنی؟”
پسر پاسخ داد: “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی میکردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، میتونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی!
حالا هر وقت قهوه نمکی میخورم به یاد بچگیام میافتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی میکنند.”
همینطور صحبت میکرد، اشک از گونههایش سرازیر شد. دختر شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت، یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که میتونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خانوادهاش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها ادامه دادند و قرار گذاشتن…
دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده میکنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه!
ممنون از قهوه نمکی…! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی میکردند… هر وقت میخواست قهوه برایش درست کند یک مقدار نمک هم داخلش میریخت، چون میدانست که با اینکار لذت میبرد.
بعد از چهل سال مرد در گذشت و یک نامه برای زن گذاشت: “عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگیام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم: “قهوه نمکی!” یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یه کم شکر میخواستم، اما هول کردم و گفتم نمک!
برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمیکردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقتها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم میمیرم و دیگه نمیترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمیخورم چون این کار رو برای تو کردم… تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه… اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز میخوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگیام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم!”
اشکهایش کل نامه را خیس کرد…
یک روز، یه نفر از او پرسید: “مزه قهوه نمکی چطور است؟” او جواب داد: “خیلی شیرین!”